حنان سالمی: به سمتش دویدم، عاقلانه نبود اما ته دلم امیدوارِ به اینکه چه میدانی، شاید زنده باشد؛ دستهایم پس از زورآزمایی با بازوهای آتشین آفتاب، گر گرفته بود، تا چند ساعت پیش پوستشان قرمز و حالا رو به سیاهی میزد؛ با چشم، قدم به قدم در جستوجوی سایه، زمینهای دهان واکرده را شخم زدم اما در وسعت برهوت اینجا جز بوتههای از نفسافتادهی نیم متری هیچ پناهگاهی نبود، همانهایی که نتوانست در آخرین لحظات تقلای مقتول، جانش را نجات دهد.
جسد تازه بود، بوی تلخ مرگ میداد و عفونتی که بیمهابا بر صورتت چنگ میانداخت؛ پوست گردنش هنوز نرم بود اما رودهی ترکیدهاش همراه با جریان خون بر سینهی تالاب جاری بود و من تماشاچی ناخوانده سکانس وحشتناک پایان یک زندگی غمبار!
نمیدانم در لحظات آخر چه گذشت، شاید این سطور تراژدیک برای بعضیها خندهدار به نظر بیاید اما او جان داشت و ما آن را بیرحمانه گرفته بودیم، درست وقتی که آناتومی بدناش فرصت فرار و جستوجوی آب را از او دریغ کرد؛ هنوز از دهان لاکپشت بیچاره خون میپاشید.
مرد هور
ابوسجاد کمی آنطرفتر از قتلگاه، به آخرین گاومیشاش زل زده بود، مردی با قدی که هوا به کلهاش نمیرسید! انگار غم هور هم نتوانسته بود کمرش را خم کند، انگشتهای بلند و خاکیاش از مِطراش بیرون زده بود، دمپایی محلی مردانه عربهای خوزستان که با پاشنهای کمی بلند اما یکدست بین آتش زمین و کف پاهایشان فاصله میاندازد.
دانههای عرق مثل اشکهای صاحبعزایی داغدار از صورتش میچکید، دهانش خشک شده و کف کرده بود، از جواب سوالهایم طفره میرفت، با چفیه صورتش را پاک کرد: شما چقدر مردهای عرب را میشناسی؟ میدانی چقدر برایم سنگین است که الآن میهمانم روبهرویم ایستاده باشد و با آه بخواهم از او پذیرایی کنم؟ نه نه، حال ما خوب، عالی، الحمدلله؛ خانه کمی آنطرفتر از هور است، بفرمایید ناهار!
از مهماننوازی کوتاه نمیآمد و آفتاب با نفرت، ماشههای آتشینش را به سمت ما میچکاند؛ دست راستم را بر سرم گذاشتم و تِسلم ابوسجادی گفتم، یعنی که سرتان سلامت.
سرش را به تلخی تکان داد و رشته تسبیح را دانه دانه از حصار انگشتان شصت و اشارهاش آزاد کرد، میدانستم این نشانهی صبوری مردان اینجاست وقتی که به جای حرف و گلایه به فکر فرو میروند.
گاومیش تنها
گاومیش را بهانهی سوالم کردم تا شاید دهان باز کند و از رنج عیانشان پرده بگیرد: چرا این گاومیش تنهاست ابوسجاد؟
دستی به موهای خاکستریاش کشید و آتش را به جان سیگار انداخت: تنها ماییم دختر جان! مایی که سهممان از زندگی خونِ جگر است؛ این گاومیش که چیزی به عمرش نمانده، گذاشتهام به حال خودش جان بکَنَد!
_یعنی در حال مرگ است؟
کلافهتر از آن بود که زیر شلاق شرجی پنجاه و چند درجه سین جیم شود، با پاشنهی پا خطی روی صورت پوسته پوسته و خشکیده تالاب کشید: آب تا اینجا بود و اینها هم خوش بودند دیگر؛ به هیکل درشتش نگاه نکنی ها، دل این گاومیشها قدر یک گنجشک است؛ بیطاقتاند، گرما عاصیشان میکند؛ قبلترها روزی سه بار به دل آب میزدند و نعرههایشان دیدنی بود اما با این یک ماه بیآبی خیلیهایشان رم کردند و الفرار، آنها هم که ماندند در این ته ماندهی آب فاضلاب به پیشواز مرگشان میروند خب.
صدایش خشدار بود، مثل یک نوار که از حادثهای تلخ و در زیر آوار به جا مانده باشد، بغضش را در سینه شکست و نفس عمیقی کشید: ماندهام تا بمیرد، آنموقع با خبرش برمیگردم، خانه چشم به راهند.
ابن الهور
سکوت، محضتر و موهومتر از آن بود که به زندگی فکر کنم، انگار یک دست بزرگ با بیرحمی، گَرد احتضار را توی صورت پیر هور پاشیده و آن هیمنهی عظیم، بیتقلا و در استقبال از مرگ، لباسهای باشکوهش را از تن به در کرده باشد! بی هیچ اتصالی به زمین، عاریِ عاری.
جوانی که چفیه را در فرار از گرما دور سرش پیچانده بود یقه کردم، باید حرف دلشان را میزدند، باید حرف دلشان شنیده میشد؛ از ساکنان سویبله بود، جایی همان اوایل هور؛ از دوربین شرم داشت اما رنج، او را به حرف درآورد: شما بیا و از من بپرس که اهل کجایی؟ فکر کردی میگویم خوزستان؟ یا حتما سویبله یا شاید هم فکر کردی چه؟ اینکه بگویم عربم؟ نه خانم، یعنی بله، ما همهی اینها که گفتم هستیم اما بیشتر از اینها ابن الهوریم، فرزندان هور!
به خیالتان آب را برای چه میخواهیم؟ شلتوک؟ خوردن؟ نه؛ ما داریم تانکرهای آب ۷۰۰ هزار تومانی میخریم که از تشنگی نمیریم اما جیب ما مگر چقدر جان دارد که برای گاومیشهایمان هم آب بگیرد؟ یعنی چقدر بگیرد؟ ماشالله گاومیشهایمان را که دیدهای، فقط یک هور کفافشان را میدهد، رزق ما از همینهاست، شیرشان را، گوشتشان را میفروشیم ولی حالا بیخیال داشته و نداشته شدهایم و برای بدبختیمان بشکن میزنیم.
دیروز دوتا از گاومیشهای امعدنان تلف شد، بچههای یتیماش را دورش نشاند و موهایش را آشفته و تا صبح نفرین کرد، بیبی خیلی ترسید و انگشت گزید، میگفت بدا به حال آنکسی که آه امعدنان و بچههای یتیمش دامنش را بگیرد، استغفرالله؛ زن است و بیپناه، تنهاست و کمتحمل، خدا کمکمان کند.
به حق حسین
پشت نیزارهای از نفس افتاده، علی بیطاقت و با لگدهای بیزاویه به جان زمین افتاده بود، تنها پسر حاج کریم که بعد از هشت دختر به دنیا آمده بود تا زیر شانه پدر را بگیرد و بعد از او مرد خانه باشد.
رگههای نمکی عرق روی لباسش بیقراری میکرد، میگفت حالا که بقیه حرفشان را زدند من ساکت بنشینم؟ حاج کریم با دستان لرزان بغلش گرفته بود تا بلکه آرامتر شود اما قسم خورد که اگر نگذارد حرفش را بزند تا خود اهواز پیاده و یک نفس دنبال ما میدود، هنوز عصبی بود، حالتی دردآلود که زیباترین روزهای جوان هور را در خودش ذوب میکرد، میکروفون در دستش به رقص افتاد: آب خوردن نداریم، در این جهنم گندم هم نمیشود کاشت، همه داراییمان گاومیشها بود که در زمین خشک هور گیر کرده، با این دولت چه کار کنیم؟
صدایش زدند آرامتر باشد، بیمهابا سر تکان داد که نمیخواهم، گفتم بگذارید راحت باشد، دستش را با معصومیت در هوا تکان داد: به حق امام حسین همه چیز را از دست دادیم، فقط به ما بگویید کجا برویم؟ اگر میخواهید از هور فراریمان بدهید لااقل بگویید که بدانیم، ما دیگر چیزی برای از دست دادن نداریم، به هور و ما خوب نگاه کنید خانم، بعید نیست که اگر چند ماه دیگر بیایید به خاطرهها پیوسته باشیم، به بدبختی ما خوب نگاه کنید، با تمام وجود…
تالاب
نمیدانم چقدر از تالاب میدانید، شاید هم تا به حال اسم هورالعظیم به گوشتان رسیده و بیتفاوت از کنار آن گذشته باشید اما این تالاب یکی از کانونهای گردشگری بینالمللی در خوزستان است که طی سالهای اخیر به دلیل عدم تامین حقابه و رقص ماشینآلات و تسطیحها تا مرز جان دادن رفته و برگشته است.
هورالعظیم در جنوب غرب شهرستان هویزه قرار دارد و بین کشورهای ایران و عراق مشترک است؛ اما شواهد و مستندات نشان میدهد که حالا از بخش ایرانی این تالاب که مساحتی حدود ۶۴ هزار هکتار دارد جز نمونههای آبزی تلف شده و گونههای پستاندار به گِل نشسته چیزی باقی نمانده است.
تقریباً تمام روستاهای مجاور تالاب به جز رفیع، بهطور کلی از بین رفتهاند که از جملهٔ آنها میتوان به دبیه، حسچه، لولیه، عمه، کسر، مچریه، محیّره، سیّدیّه، ابوچلاچ، مشیمشیّه، جرایه، طبر، شط علی، زهیریِه، برگه، و برص اشاره کرد.
طی سالهای اخیر خشک شدن کلان تالاب میزان وقوع توفانهای ریزگردی را نیز افزایش داده و باعث شده تا استان خوزستان با گردوغبارهایی بالغ بر حدود ۲۱ برابر استاندارد جهانی مواجه شود در حالی که تامین حقآبه میتوانست تا حدود زیادی مانع از این تراژدی شود.
در حال حاضر پنج مخزن در تالاب وجود دارد که مخزن یک در شمال تالاب ۸۲ هزار هکتار است، این مساحت بر مبنای تصاویر ماهوارهای، ۵۱ درصد آب دارد؛ البته تصاویر ماهوارهای قابل اتکا نیست چرا که تنها سطح آب را نشان میدهند و عمق آب در آنها قابل رویت نیست.
طبق برآوردها برای اینکه تالاب شرایط نرمالی داشته باشد باید بین ۵۰۰ تا ۶۰۰ میلیون متر مکعب آب در این چهار ماهه وارد آن شود که در شورای عالی آب برای تالاب در این چهار ماهه ۲۵۰ میلیون متر مکعب آب لحاظ شده اما به اعتقاد مدیرکل حفاظت محیط زیست خوزستان این میزان آب جوابگوی نیاز تالاب نخواهد بود.
تالاب هورالعظیم روزهای تبداری را پشت سر گذاشته و پیشرو دارد، تالابی که همیشه مردمانش را به آغوش کشیده و دست به زخم زده و در برابر تمام ناملایمات سینه سپر کرده، حال باید در انتظار نشست که مدیران بین مدیریت تنش این زیستگاه عظیم یا دست روی دست گذاشتن و تبدیل آن به یک بحران، کدام گزینه را انتخاب خواهند کرد؛ شاید حق با بیبی باشد؛ بدا به حال آنکسی که آه امعدنان و بچههای یتیمش دامنش را بگیرد؛ استغفرالله، زن است و بیپناه، تنهاست و کمتحمل، خدا کمکمان کند.