روزهای پایانی سال است و این روزها هرچه دار و ندارشان هست را در طبق اخلاص گذاشتهاند تا کمی کشدار شوند و همه آنانی که وعده و وعیدی دادهاند که کارهای عقبماندهشان را انجام دهند، فرصتی برای جبران داشته باشند.
اما انگار روزها سریعتر از آن میگذرند که بخواهیم اندکی فکر کنیم. روزهای شلوغی که هر چه به آن نگاه میکنی، انگار آب میروند و فرصتی برای انجام کارهای یک سالهای که عقب افتاده، نمانده است.
تقویم را زیر و رو میکنی. دنبال هفته و یا یک روز هستی که بین ۳۶۰ و چند روز سال گم شده باشند. شاید بتوانی کاری را به سرانجام برسانی ولی انگار وقتی برای آنچه انجام دادنی است، نیست.
بین این همه کار و درگیری فکری، باید شش دانگ حواست را جمع کنی که ماسک کمی از زیر دماغت پایین نیاید. تا چند روز پیش دلت خوش بود که میتوانستی زیرآبی بروی و کمی ماسک را پایین بکشی و کرونا را دور بزنی و بگویی من ماسک زدهام. به کرونا بگویی ببین من ماسک زدهام پس به من حمله نکن و مرا مبتلا نکن اما این روزها باید هوشیار باشی که ماسک را کامل به صورت بزنی و نه تنها در جاهای شلوغ و پرتردد ماسک بزنی، بلکه باید در خانه هم ماسکت را بزنی.
به قول یکی از دوستان خوشحال بوده که در خانه است و مجبور نیست ماسک بزند اما در روزهای خاکی این روزهای خوزستان، ماسک به صورت در حال انجام کارهای عقبافتاده آخر سال است و به دلش مانده دستی به خانه بکشد و خانهتکانی کند اما مگر خاک امانش میدهد؟ یا آن یکی که میگوید صبح را با بوی خاک بیدار شده و دلش میخواست بوی بهار را استشمام کند اما مگر خاک امان میدهد؟
این روزها به هر جا نگاه میکنی ردپایی از خاک را میبینی، حتی روی گلهای بهاری که دلشان میخواهد خودنمایی کنند و یا روی سبزههای عیدی که کاشتهای و منتظر جوانه زدن آنها هستی اما چه میشود کرد؟ خاک امانمان را بریده و باید تحمل کنیم.
دلت میخواهد مثل خیلی از روزهایی که هوا خوب بوده و فارغ از اینکه ماسک بزنی یا نزنی، خوش باشی به روزهای پایان سال و روزهایی که خواهند آمد اما نمیتوانی خودت را گول بزنی؛ هر کسی را گول بزنی خودت را نمیتوانی…
نمیتوانی گول بزنی و بگویی که روزهای خاکی به آخر میرسند. هر بار که روزها، خاکی میشوند دلت میخواهد زمان به عقب برگردد و قدر داشتههایت را بدانی و بروی دنبال کارهای نکردهای که دلت میخواهد انجام دهی ولو تمیز کردن طاقچه خاک گرفتهای که همه سال را منتظر بود که به سمتش بروی و دستی به آن بکشی ولی انگار از انجام این کار نیز ناتوان هستی.
طاقچه را با حسرت نگاه میکنی و به خاکی که روی لایهای از آلودگی و غبار که رنگ تیرهای به خودش گرفته نگاهی میاندازی؛ اما دلت را نمیتوانی گول بزنی.
این روزهای خوزستان، خاکی هستند و سخت. سخت از آن جهت که نمیدانی این آمدن، رفتنی است یا خیر؟ به آسمان نگاه میکنی. خاک است و خاک است و خاک.