عاشقانه‌ها در عراق تمامی ندارند/ روایتی از دلتنگی دوساله عُمران عرب برای پذیرایی از زوار عجم

تاریخ انتشار: سه شنبه 6 مهر 1400 | 09:53 ق.ظ
عاشقانه‌ها در عراق تمامی ندارند/ روایتی از دلتنگی دوساله عُمران عرب برای پذیرایی از زوار عجم به گزارش کشاورزی پرس، آدم‌های اینجا حرف که می‌زنند روضه است، عاشقی است. کافیست دهان باز کنند تا تو ناخودآگاه کفش‌هایت را دربیاوری و یک نفس دنبال فلسفه جمله‌هایشان بدوی. ابومرتضی محمود بدری الناصری یکی از آنهاست؛ مردی از استان ذی‌قار. تا دهان باز کرد محو جبروت جملاتش شدیم و نفهمیدیم کِی و چطور دنبالش […]

به گزارش کشاورزی پرس، آدم‌های اینجا حرف که می‌زنند روضه است، عاشقی است. کافیست دهان باز کنند تا تو ناخودآگاه کفش‌هایت را دربیاوری و یک نفس دنبال فلسفه جمله‌هایشان بدوی. ابومرتضی محمود بدری الناصری یکی از آنهاست؛ مردی از استان ذی‌قار. تا دهان باز کرد محو جبروت جملاتش شدیم و نفهمیدیم کِی و چطور دنبالش دویدیم تا میهمانش شویم. عکاسمان میگفت هیپنوتیزممان کرده! اما من به دلیل دیگری فکر میکردم، به یک اسم، به خون مقدسی که عظمتش اینطور توانسته عرب و عجم را هزار سال پس از بعثت رسول الله و با وجود تمام جاهلیت‌های مدرنِ سر برآورده دوباره به هم پیوند بزند.

توی ماشین خارجی‌اش مچاله شدیم و به جان تلفن افتاد: «لا والله، بلعباس…» و همینطور پشت سر هم قسم میداد که نمی‌شود و نمی‌تواند. از پشت گوشی صدای گریه می‌آمد. گریه‌ی یک مرد که وقتی دید استغاثه‌هایش راه به جایی نمی‌بَرَد پلک‌هایش را رها کرد تا بغض بترکانند. سرم را تا صندلی راننده جلو آوردم: «مشکلی پیش آمده ابومرتضی؟» با حسرت روی سینه‌اش کوبید: «عمران است؛ رفیق و برادرم؛ از خدام درجه یک منطقه دعومِ کربلا؛ به گریه افتاده و قسم حضرت عباس می‌دهد که بعد از دو سال ایرانی آمده زیارت، اگر نیاوری تا خانه‌ام به قدم‌هایشان متبرک شود بلایی سر خودم می‌آورم!» صدایش لرزید: «بین دل خودم و دل عمران متحیرم به داد کدام برسم؛ خدا صبرمان بدهد.»

فرمان

ماشین هرچه جلوتر میرفت دست‌های ابومرتضی بیشتر به هق‌هق می‌لرزید و روی فرمان می‌کوبید؛ نمی‌دانستیم چه خبر است و جرات سوال هم پریده بود. فیلمبردار گروه روی شانه‌اش کوبید و خواست تا همدردی‌اش را ترجمه کنم: «بگو ما هم مثل او غوغاییم اما چه می‌شود کرد وقتی عمر و روز و ساعت این دنیا محدود است و نمیتوانیم بین محبت برادران عراقیمان تقسیمش کنیم؛ بگو درست که عربی بلد نیستیم اما متوجهیم که اگر کسی به حضرت قمر بنی هاشم قَسم‌ات بدهد نمی‌توانی دست رد به سینه‌اش بزنی؛ بگو فرمان را سمت خانه‌ی عمران بچرخاند؛ بگو…»

خواستم ترجمه کنم اما با بغض دستش را به نشانِ بی‌نیازی بالا آورد، همه را فهمیده بود و با گریه فرمان را توی جاده‌ی خاکی چرخاند: «اگر قسم حضرت عباس نداده بود مگر میتوانست شما را از چنگم دربیاورد؟ کو تا یک زائر ایرانی پیدا کنم در این کرونا؟ دخیلک یا ابوفاضل.»

عمران

با دشداشه مشکی و آستین‌های تا زده جلوی مضیف ایستاده بود. تحیر توی رگ‌هایش خزیده بود و اگر کسی نمیدانست عاشق است حتما با دیدن اشک‌ها و خنده‌هایش میگفت دیوانه شده اما او براستی دیوانه بود، مثل عابسِ کربلای حسین! کفش‌هایمان را می‌بوسید و خاکش را سورمه به چشمان خود و خانواده‌اش می‌کشید. کنارش روی زمین نشستیم و به گریه افتادیم؛ انگار آشناهایی دور بعد از دو سال به دیدن هم آمده باشند. همانقدر دلتنگ، همانقدر صمیمی و همانقدر آشوب.

روی سرمان گلاب می‌پاشید و دور سرمان می‌چرخید: «هله، هله ابزوار اباعبدالله؛ شَرَفتونه. شرف المکان بالمکین.» و چقدر این جمله‌‌اش عظیم بود. عکاسمان بند پوتین‌هایش را شل کرد: «جمله‌ی آخر عمران آهنگ خاصی داشت، شرف المکان بالمکین، منظورش چه بود؟» به پرچم سرخی که توی دست بچه‌ها می‌رقصید خیره شدم: «میخواست بگوید خانه‌ام با آمدن شما قیمتی شده؛ معنای لفظی‌اش می‌شود اینکه ارزش هر جایگاهی به کسی است که در آن قرار گرفته.» سری به تایید تکان داد و لنز دوربین را رو به پرچم و شور بچه‌ها زوم داد: «و معنای عشقی‌اش می‌شود شَرَفت کربلا بالحسین؛ درست گفتم، نه؟»

حسرت‌زده

ابومرتضی اشک میریخت و سفره میچید؛ عمران سر خم کرد تا دستش را ببوسد اما خودش را عقب کشید: «این چه کاریست برادر؟ قسم قمر بنی‌هاشم دادی، مگر جرات داشتم زبانم لال زمینش بزنم؟» عمران چفیه‌اش را از سرش کشید و روبه‌رویمان زانو زد: «ما و شما یکی هستیم و هیچ فرقی بینمان نیست. میدانید چقدر نگرانتان بودیم؟ شما پشت مرزها و ما اینجا پر از دلشوره.» و دست‌هایش را به دعا رو به آسمان بالا برد: «خدایا، به حق عبای زینب کبری(س) و خِدر هاشمیات، بین ما و برادران ایرانیمان؛ بین عاشقان و زیارت مولایشان اباعبدالله جدایی نینداز.» همه آمین گفتیم اما آمین ابومرتضی طور دیگری بود، سوزَش، مو را به تن سیخ میکرد. عمیق بود و دردآلود، برآمده از وجودِ میهمانداری داغدار که حالا با حسرت به میهمان‌هایش زل زده بود.

زیارت‌ عاشورا

مردها جلوتر و زن‌ها پشت سرشان. ابومرتضی برای وداع قافله‌ کوچکمان با نوای داوودی‌اش زیارت عاشورا خواند. آسمان برای طلوع صبح اربعین در خودش نمی‌گنجید و پاها برای هجرت از خویشتن در تقلا بود. خیال هم در این هیاهو، هم‌آغوشِ با واقعیت شده بود و بوی خاک نم‌دار عصر پاییز میداد. فیلمبردار دوربین را روبه‌روی ابومرتضی و عمران تنظیم کرد تا از این لحظه‌های باشکوهِ پیوند قلب‌ها سکانسی به یادگار برده باشیم که یکی از زوار ایرانی قافله سوال شد: «دیشب ما را آوردید، میهمانداری کردید، با چه تلاش و هزینه‌ای، آخر برای چه؟»

میکروفون را بالا آورد: «این از برکات امام حسین (ع) است. فکر کردید ما همینطور بی‌حساب و کتاب خرج می‌کنیم؟ نه برادر، ما دیناری نمی‌‌دهیم اگر در برابرش چیزی از اباعبدالله نگیریم و به خداوندی خدا قسم، از وقتی شما را دیدم و خدمتتان کردم احساسی در اعماق قلبم گفت دیگر نیازی نیست به زیارت بروی و امام حسین زیارتت را پذیرفته است. انشالله زیارتتان قبول باشد و سالم و پیروز به وطن‌هایتان بازگردید و این بلا از جمهوری اسلامی و تمام امت برطرف شود.»

مهمان‌فروشی

عمران هنوز از شادی حضور ما لبخند میزد. همسرش دستم را کشید و سر وصورتم را بوسید: «جان را به زندگیمان بخشیدید، خدا به قدم‌هایتان برکت بدهد. دو سالی میشد اینجا رنگ زائر ایرانی به خودش ندیده بود.»

زائر قافله که حرف‌هایمان را شنید به سمت ابومرتضی و عمران رفت و سراغ زائران ایرانی را گرفت. عمران به طرفش چرخید: «نه نیامده‌اند و شما اولین گروهی بودید که خیلی از دیدنشان خوشحالم. امروز حتی به من پول دادند تا شما را برای پذیرایی به خانه‌شان ببرند اما دینارهایشان را نپذیرفتم. منطقه سیاحیه یقه‌ام کردند که چه خبر است عمران؟ امروز خیلی درگیری؛ گفتم زوار ایرانی دارم؛ متعجب برای گرفتنتان پیشنهاد ۲۵۰ هزار دینار دادند اما قبول نکردم؛گفتند لااقل بگذار برای شام بیایند گفتم اصلا، از محالات است. خوش آمدید. تلاش ابومرتضی بود که شما را به اینجا آورد و انشالله هر سال بیشتر و بیشتر و ده‌ها برابر شوید.»

از دوربین فاصله گرفت تا کوله‌هایمان را روبه‌راه کند و عاشقانه کفش‌ها را برای آخرین بار واکس بزند. کنارش نشستم و برای شنیدن زمزمه‌اش گوش تیز کردم. زیرلب به تکرار کلماتی دچار شده بود که سال ۶۱ هجری، حلاوتش خون را در رگ‌های کربلا به شورش انداخت! کفشم را از دستش گرفتم و تشکر کردم: «شُعار عابس فی المیدان؟» خندید و سر تکان داد، انگار با این شعار عاشقی میکرد: «حب الحسین أجننی، حب الحسین أجننی» بندها را محکم کردم و رو به راهی بلند چشم گرداندم. لنز دوربین‌ روبه‌رویم بود و کلمات، بیقرار: «بسم رب الحسین؛ براستی که عشقش همه را مجنون می‌کند؛ عابس را، عمران را و حتی قافله‌ی بی سروپای ما را، آن هم سالها پس از عاشورا؛ السلام علی الحسین و علی اولاد الحسین و علی اصحاب الحسین.»

 

منبع فارس


آخرين اخبار
پر بحث ترين
تجهیزات آشپزخانه
شهرزیبارا شهروند زیبا می سازد
نفت
تابناک وب
ثبت نام تحصیلی
تابناك وب
محل كد آمار